دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

موهایت

  عسلم فرشته کوچولوی مادر به موهایت حساسی، از همان نوزادی تا حال...  موقع شیرخوردنت که دستم لابه لای موهای سیاهت میرفت دستم را پس میزدی هنوز هم هیچ خوشت نمی آید که بی اجازه دست در موهایت ببریم و یا بدتر از آن شانه اش بزنیم... تازه اگر موافقت کنی و با میل خود بنشینی تا گیسوانت را شانه ای بزنم هزار بار بلند میشوی. چندروز میشود که شانه به دست در خانه میچرخی و گاهی روبه رویم می ایستی در چشمانم زل میزنی و در این گیر و دار و فراری بودن از هر گلسر و آویز مویی اغلب موهایت پریشونه و دور وبرت ریخته که البته خودت هیچ مشکلی باهاشون نداری و فقط اگر در جمع باشیم از هرطرف اطرافیان گوشزد میکنند که "برو موهات رو ببند گلسر بزن خوشگل بشی "...
27 بهمن 1391

آرزوهای مادرانه

" خدا به هر کس اندازه ی تواناییش آرزو می دهد پس اگر آرزوی بزرگی داشتی بدان توان رسیدن به آن هم به تو داده شده" عسلم امروز که این مطالب را برایت می نویسم دلم پر است از آرزو های بزرگ و کوچک، آرزو های مادرانه ای که گاه می ترسم نکند بعد ها بندی شود به پاهای کوچک تو، نکند بعد ها بر شانه هایت سنگینی کند، نکند بعد ها به من بگویی انچه خود نتوانستم به ان برسم را برای تو آرزو کردم، نه من با اینکه دلم پر است از آرزو های مادرانه اما تو را همینطور میخواهم، بدون هیچ بندی به پا و باری بر شانه های معصومت. تو را به خاطر خودت میخواهم با همین خنده های بی پیرایه ،با همین بی قراری های ناگهانی، با همین ناز کردن های زیبایت. برایم مهم ...
25 بهمن 1391

محرم

  کودک را گفتم : محرم نزدیک است یادم باشد برایت تبل و زنجیر بخرم. بغض کرد و گفت : یادت باشد رفتی عزاداری حسین (ع) آبروداری کنی! یادت باشد غذای نذری برای چشم و هم چشمی نپذی! یادت باشد موهایت را فشن نکنی ،  شلوار جین نپوشی ،  صورتت را زینت و صفا ندهی ،  چشم در چشم نامحرم خودی نشان ندهی! یادت باشد برای خواندن نوحه با کسی نجنگی ،   یادت باشد محرم لباس سیاه بر تن روح و جان کنی،  روی شیطان را کم کنی ،  دست یتیمی را بگیری ،  چای ریز عزاداران حسین(ع) باشی،  بی آنکه کسی بفهمد کفشهایشان را جفت کنی! یادت باشد آبروداری کنی ،  نه اینکه بگویی زینب فاطمه که داغ دار سیلی خوردن های رقیه سه سال...
25 آبان 1391

مرواریداتو قربون

یک سال گذشت؛ تقویم ها گفتند اما من باور نکردم اگر شما به جای من بودید از کجا شروع میکردید؟ در حالی که یه عالمه خاطره ی ریز و درشت توی ذهنتون پشت سر هم قطار شدن و شما هم که زیاد به حافظتون اطمینان ندارین و میترسین که بعضیاشون از گوشه کنارهای ذهنتون در برن از شوق اینکه امروز با اولین خنده ی صبح دوتا مروارید سفید کشف کردید که تمام وجودتون غرق شادی شده و تموم روز دلتون خواسته تا هی این بهشت کوچولو لب از لب باز کنه تا شما بتونید این صید زیبا رو دوباره ببینید سردر گم نمیشدید که ای بابا حالا از کجا بگم، از خوشی های دیروز یا از شوق امروز؟ اما شنیدم که کسی گفته:" زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است" پس فعلا بیخیال گذشته ه...
12 مهر 1391
1